داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

۵ دلیل

ابلیس به پنج علت بد بخت شد:
اقرار به گناه نکرد – از کرده پشیمان نشد – خود را ملامت نکرد – تصمیم به توبه نگرفت – از رحمت خدا نا امید شد

آدم به پنج سبب سعادتمند شد:
اقرار به گناه کرد – از کرده پشیمان شد – سرزنش خود کرد – تعجیل در توبه کرد – امید به رحمت حق داشت

پروردگارا

پروردگارا :
به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند

دعای گربه

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سر گرم اند و اعتنایی به او ندارند ، ایستاد
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت :
ای برادران دعا کنید ، هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید
آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد.
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها رو برگرداند و گفت :
ای گربه های کور ابله ! مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای
دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه "استخوان" است!

این چشم یک جای کارش خراب است

چه حقیر است و کوچک: زندگی انکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیندجز خطوط باریک دستانش.
من و دوستم در سایه معبدی نابینایی را دیدیم . دوستم گفت : این داناترین مرد جهان است .
نزدیک شدیم و پرسیدم : از کی نابینایید ؟
- از وقتی زاده شدم .
گفتم : من یک ستاره شناسم .
نابینا پاسخ داد : من نیز .
آنگاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت : از درون این جا ، همه خورشیدها و ستارگان را رصد می کنم

چشم یک روز گفت :
"من در آن سوی این دره ها کوهی می بینم که از مه پوشیده شده است این زیبا نیست؟"
گوش لحظه ای خوب گوش داد و سپس گفت:
"پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمیشنوم"
آنگاه دست در آمد و گفت :
"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم ، من کوهی نمی یابم"
بینی گفت :
کوهی در کار نیست. من آو را نمی بویم.
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم صحبت کردند و گفتند :
"این چشم یک جای کارش خراب است."

زیبایی و زشتی

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد، او را می شناسند. و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند، و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.
از کتاب باغ پیامبر و سرگردان